کلی ایدههای متفاوت دارم که دوست دارم براشون بنویسم.
برای بعضیهاشون حتی به چارچوب کلی چیزی که میخوام بنویسم هم فکر کردم...
اما تا میام شروع کنم به نوشتن، اصلا انگار قلم (یا به عبارت دقیقتر، انگشتان روی کیبورد) میخشکه!
یه بار به این نتیجه رسیده بودم که خیلی وقتها که یه چیزی توی درونمون وول میخوره و نمیتونیم بیانش کنیم، به خاطر محدودیتهای زبانی هستش. یعنی توی اون زبانی که بلدیم، به اندازهی کافی واژهی مناسب برای ابراز اون احساس وجود نداره، یا ما بلد نیستیم.
البته معمولا همون دومی هستش، یعنی توانایی استفاده از زبان، یعنی صحبت کردن و نگارشمون ضعیف هستش.
حالا الان نمیدونم دلیل این خشکیدن قلمی که من دارم چیه. ضعف نگارشمه، یا آشتفه بودن ذهنم و فکر کردن به چیزهای متفاوت... شایدم روحیهی محافظهکارانمه. یعنی یه روحیهای دارم که دوست ندارم اشتباه کنم. دوست ندارم چیزی که مینویسم نقص و اشتباه داشته باشه. واسه همین بعضا اینقدر به متنی که نوشتم ور میرم که اصلا بعضا حس میکنم متن دیگه روان و خوشخوان نیست.
الان که دارم این پست رو مینویسم، سعی کردم فک کنم میخوام در این مورد شفاها برای یک نفر دیگه توضیح بدم و هر چی رو میخوام به زبون بیارم بنویسم.
راستی یه نکتهی دیگه هم که توی نگارش هست اینه که، وقتی شفاها یک مطلبی رو میگیم، با تغییر لحن و مکث مناسب، منظور جمله رو میرسونیم. اما اگه همون جملهای که شفاها گفتیم رو عینا بنویسیم، ممکنه خواننده اشتباه بخوندش. یا مجبور بشه چند بار بخونه تا بفهمه منظور ما چی بوده.
اینم یه نکتهست که آدم رو ترغیب میکنه بره یه کم فنون نگارشی و ویراستاری و از این چیزا یاد بگیره. البته من که حالش رو ندارم :)