می‌نویسم

نویسنده نیستم، اما می‌نویسم

می‌نویسم

نویسنده نیستم، اما می‌نویسم

گفته بود: «بخوان».
اما من می‌نویسم.
شاید مقدمه‌ای شود برای خواندن...

هشدار: مطالب این وبلاگ ممکن است با عقاید فعلی یا آینده‌ی نویسنده‌شان هیچ نسبتی نداشته باشند!

طبقه بندی موضوعی

۴ مطلب با موضوع «دین/فلسفه/عرفان» ثبت شده است

01
October

داشتم فیلمِ خلاصه‌ی بازیِ فوتسالِ ایران-پرتغال رو نگاه می‌کردم.

قبل از دیدنِ فیلم، نتیجه‌ی بازی رو تویِ خبرها دیده بودم و می‌دونستم که ایران بازی رو برده.


پس من با علمِ به این‌که ایران نهایتن برنده می‌شه دارم بازی رو می‌بینم.

پرتغال گلِ دوم رو می‌زنه و بازی دو-هیچ می‌شه.

پرتغالی‌ها کلی خوشحالی می‌کنن و ایرانی‌ها ناراحت می‌شن.

تو دلم یه پوزخندی می‌زنم!

هم خوشحالیِ پرتغالی‌ها مضحک به نظر می‌رسه، هم ناراحتیِ ایرانی‌ها.

قطعن اگه بازی رو زنده دیده بودم (و در نتیجه، از نتیجه‌ی نهایی اطلاع نداشتم)، هیچ‌کدوم از این دو واقعه مضحک به نظر نمی‌رسید.

اما الان چون می‌دونم نهایتن پرتغال می‌بازه این بازی رو، این خوشحالیِ بازیکناش برای یک موفقیتِ مقطعی، خنده‌دار به نظر می‌رسه؛

همین‌طور این ناراحتیِ بازیکنایِ ایران به خاطر یه شکستِ مقطعی.


توی قرآن، آیه‌ی ۲۲-۲۳ سوره‌ی حدید می‌گه:

«مَا أَصَابَ مِن مُّصِیبَةٍ فِی الْأَرْضِ وَلَا فِی أَنفُسِکُمْ إِلَّا فِی کِتَابٍ مِّن قَبْلِ أَن نَّبْرَأَهَا إِنَّ ذَلِکَ عَلَى اللَّهِ یسِیرٌ

لِکَیلَا تَأْسَوْا عَلَى مَا فَاتَکُمْ وَلَا تَفْرَحُوا بِمَا آتَاکُمْ وَاللَّهُ لَا یحِبُّ کُلَّ مُخْتَالٍ فَخُورٍ»

که ترجمه‌ش به طور خلاصه می‌شه:

«هر پیش‌آمدی، چه خوب چه بد، براتون پیش‌ بیاد، از قبل قرار بر این بوده که براتون پیش بیاد! پس نه به خاطر چیزایی که از دست می‌دین ناراحت بشین؛ و نه به خاطر چیزایی که به دست میارین خوش‌حال بشین!»


یا به عبارتِ دیگه، خوش‌حالی‌هاتون توی زندگی به مضحکیِ خوشحالی‌ِ بازیکنای پرتغاله و ناراحتی‌هاتون به مضحکیِ ناراحتیِ بازیکنای ایران.


خلاصه این‌که داشتم به این فکر می‌کردم که اگه آدم -مستقل از این‌که قرآن رو قبول داره یا نه- درستیِ این گزاره رو فرض بگیره، احتمالن آرامش عجیبی توی زندگیش وارد می‌شه. حالا اگه هم نخواست که جهان‌بینیش این شکلی باشه، حداقل کاری که می‌تونه بکنه اینه که وقایعی که براش پیش میاد رو با دیدِ «چشمِ پرنده» ببینه. یعنی سعی کنه از بیرون به خودش نگاه کنه و کمی عقب‌تر بایسته؛ یا به اصطلاح «زوم اوت» کنه...


یه مثال ساده‌ی دمِ دستیِ کاربردی هم بزنم. شما فرض کن رفتی چند میلیون تومن دادی و آیفون خریدی؛ بعد هنوز چند روز از خریدت نگذشته که یهو از دستت می‌افته و می‌شکنه!

دو جور می‌تونی واکنش نشون بدی:

- [شاید گریان و عصبانی] «ای وای... خاک بر سرم شد... بی‌چاره شدم؛ کاشکی حواسم رو جمع کرده بودم... چقدر من احمق و دست پاچلفتی‌ام... حالا چیکار کنم؟! اگه فقط یه کم حواسم جمع بودا... اصلا تقصیره فلانیه که منو صدا زد و حواسم رو پرت کرد، ازش متنفرم...!» 

- «عه، شکست! عجب... پس یعنی توی این لحظه و این مکان و به این صورت قرار بوده آیفونم بیفته و بشکنه! خب حالا دیگه کاریه که شده، برم ببینم می‌شه تعمیرش کرد یا نه. اگه نشد هم که نشد؛ یه گوشیِ دیگه (شاید این دفعه خیلی ساده‌تر و ارزون‌تر) می‌خرم...»


انتخاب با شما...!



11
May

امروز داشتم توی دانشگاه قدم می‌زدم که دیدم یک آقای نابینا، عصا زنان در حال رد شدنه.

قبلا هم یکی دو بار دیگه دیده بودمش. هر بار، مردد می‌شم که برم ازش بپرسم آیا نیاز به کمکی داره یا نه؟

از طرفی می‌گم شاید کمک بخواد ولی روش نشه درخواست کنه. از اون طرف می‌گم شاید این‌که هر کسی که توی خیابون دید، بیاد ازش بپرسه آیا کمک می‌خواد یا نه، باعث بشه که خسته بشه. شما فرض کن در روز به سینه‌ی صد نفر دست رد بزنی...! یا مثلا شنیده‌م که بعضی از افرادی که محدودیت‌های جسمی دارن، خیلی دوست ندارن بقیه براشون دل‌سوزی کنند.


در هر صورت، تا به حال همیشه نیمه‌ی طرفدار «نرفتن و نپرسیدن» برنده شده. حالا این‌ها که گفتم خیلی مربوط نبود به چیز اصلی‌ای که می‌خواستم بگم.


امروز که دیدمش، با خودم گفتم برم ازش بپرسم که آیا می‌دونه الان کجای دانشگاهه و مطمئنه که داره درست می‌ره یا نه؟ چون مسیری که می‌رفت کمی توی حاشیه‌ی دانشگاه بود.


بعد با خودم گفتم، احتمالا می‌دونه. بعد به این فکر می‌کردم که مثلا چطوری موقعیتش رو توصیف خواهد کرد.

احتمال داشت که بگه: الان جلوی ساختمونی هستم که سقف شیروونی داره و توش فلان کافی‌شاپ هست. و پشتم اون ساختمون ۵ طبقه‌ی جنگل‌بانی هست که نمای آجری داره. و سمت چپم زمین چمنی هست که دانشجوها یا بچه‌ها و سگ‌ها توش بازی می‌کنن. سمت راستم، خیابونیه که می‌خوره به حوض دانشگاه که وسطش فواره‌های قشنگی داره...

یا حتی اگر ازش می‌پرسیدی الان چی پوشیدی؟ شاید می‌گفت: اون کفش آبی‌هام رو پوشیدم با پیراهن چهارخونه‌ی سورمه‌ای و قرمز...


یعنی با توجه به توصیفاتی که اطرافیانش، که بینا بودن، براش کرده بودن، می‌تونست چیزهایی بگه که مطابق با واقعیت بود. ولی احیانا هیچ درکی از اون‌ها نداشت. یعنی اگر فرض کنیم از بچگی به طور مطلق نابینا بوده و حتی توی خواب هم چیزهایی که ما می‌بینیم رو نمی‌دیده، نمی‌تونه درکی از رنگ قرمز یا آبی داشته باشه. فقط می‌دونه که اجسام خصوصیتی دارند به اسم رنگ و اینکه رنگ‌های متفاوت دارم و مثلا رنگ فلان لباسش آبیه و رنگ اون یکی لباسش قرمزه... اینکه رنگ‌ها با صدا یا لمس قابل تشخیص نیستن...

و این دونستن رو با ایمان و اعتماد به بقیه به دست آورده. یعنی دیده از هزار نفر که بپرسه آقا کفش من چه رنگیه؟ اکثرا می‌گن آبیه (یا رنگی نزدیک به آبی. این‌که چه رنگهایی به هم نزدیک هستن رو هم از صحبت‌های بقیه، وقتی سر این‌که فلان چیز چه رنگیه، متوجه شده... یا شایدم یک معلم بهش یاد داده)


حالا البته این رو هم بگم که حتی توی افراد بینا هم نمی‌شه فهمید که آیا درکی که دو نفر متفاوت از یک رنگ دارند، یکسان هست یا نه. یعنی شاید من از بچگی آبی رو اون‌طوری که شما قرمز رو می‌بینی دیده باشم (درک کرده باشم). ولی چون به من گفتن این رنگ آبی هستش، من هر جا این رنگ رو ببینم می‌گم آبی. پس هیچ‌وقت با همدیگه اختلافی توی این زمینه نداریم.

توی پرانتز بگم، حتی من حدس می‌زنم شاید درک افراد متفاوت باشه. دلیلم هم اینه که سلیقه وجود داره. یعنی اگر درک همه کاملا یکسان بود، شاید اصلا تفاوت سلایق وجود نداشت...


خلاصه این‌که کلی چیزهای جالب می‌شه از تامل توی این قضیه متوجه شد. خودتون فکر کنید بهش! یه راهنمایی هم برای یکی از نکاتی که می‌شه از توی این قضیه در آورد، اینه که در مورد «وحی» فکر کنید. آیا ممکنه نسبت «دیدن»-«افراد بینا»-«افراد نابینای مادرزاد» مثل نسبت «دریافت وحی»-«افراد مستعد دریافت»-«افراد نامستعد» باشه؟ اگه این‌طور باشه، ما افراد ظاهرا نامستعد آیا قادریم هیچ‌وقت هیچ درک کاملی از «وحی» پیدا کنیم...؟

09
May

یک دوستی توصیه‌ی خوبی می‌کرد.

می‌گفت همیشه مثل یک صیاد باش که به دنبال صیدش هست. یعنی چی؟ یعنی مثلا هر سخنرانی‌ای که می‌شنوی یا هر کتابی که می‌خونی به جای این‌که وقتت رو به نقد کردن و اشکال‌ گرفتن ازش بکنی، سعی کن نکات خوبش رو صید کنی. ممکنه یک صید بسیار گران‌بها بین کلی آت و آشغال پنهان شده باشه. رِند اونیه که به جای این‌که گیر بده به آشغال‌ها و گل و لای دورش، صیدش رو انجام بده...


منم اگر یادم باشه، معمولا سعی می‌کنم همین‌طور باشم و بیشتر از «من قال» به «ما قال» توجه کنم.

واسه همین هم، حقیقتا، هم از خمینی چیز یاد گرفته‌م، هم از سروش، هم از ریچارد داوکینز. هم از بودا، هم از محمد. هم از مجلسی، هم از مولوی...


حالا یه چیزی می‌خواستم بگم که این مقدمه‌ش بود و الان یادم رفت که چی بود! بعدا اگه یادم اومد پست رو ادیت می‌کنم :) 

15
April

چند وقت پیش کتاب "The God delusion" نوشته‌ی ریچارد داوکینر که از «آتئیست‌»های مشهور هستش رو از کتاب‌خونه گرفتم جسته و گریخته خوندمش.

البته نرسیدم کامل بخونم و مدت نسبتا طولانی‌ای از خوندنش گذشته. پس شاید نکاتی که می‌گم کامل مطابق با واقعیت نباشن!


چند مورد توی حرفهاش بود که از این نظر جالب بود برام: به طور کلی، توی چندین مورد، مومنین رو سرزنش می‌کرد که چرا فلان کار رو می‌کنند. بعد خودش به شکل دیگه‌ای همون کار رو می‌کرد!


مثلا این‌که ادعاش این بود که ادیان باعث تولید نفرت شده‌اند. ولی از چیزهایی که نوشته بود، و از سخنرانی‌های دیگه‌ای که می‌کنه، این‌طور برداشت می‌شه که اصلا نظر خوبی به دین‌داران نداره. یعنی شاید یه جورایی نفرت داره ازشون. یعنی یکی نیست بیاد بگه که خب عزیز من، اصلا ادیان بد و نفرت پراکن! ولی خب بالاخره یک واقعیت جهان فعلی هستش که یک عده‌ای دوست دارن دین‌دار باشند. شما که خوبی، چرا از این همه انسان دیگه، به خاطر این‌که فهم بالایی مثل شما نداشتن و دیندار شدن، متنفری؟! شما که معتقد به اون «ادیان نفرت پراکن» نیستی دیگه چرا؟


یا مثلا می‌گفت که ایمان داشتن چیز مسخره‌ای هست. و به چیزی که نمی‌دونیم و درستیش رو عقلا نفهمیدیم چرا باید ایمان داشته باشیم؟

(که خب جواب دینداران هم احتمالا این خواهد بود: ما درستی اصول و پایه‌های دین رو با عقل فهمیدیم. یعنی مثلا با عقل مطمئن شدیم که خدایی هست و فلان شخص پیامبر خدا هستش. حالا از این به بعد به چیزهایی که اون پیامبر بگه، مومنانه عمل می‌کنم. یعنی شاید مستقیما همه‌شون رو با عقل درک نکنیم، ولی غیر مستقیم این کاری که می‌کنیم مورد تایید عقل هستش. چون عقل فهمید هر چیزی که این شخص بگه درسته و باید بهش عمل کرد. حالا این شخص دستوری داده. پس عمل به اون دستور عقلانی هستش.)

ولی از اون طرف، وقتی در مورد تکامل (فرگشت یا Evolution) صحبت می‌کرد می‌گفت هنوز شکاف‌هایی توی این نظریه وجود داره و برای برخی مسائل هنوز توضیح قانع کننده پیدا نشده. ولی برای بسیاری موارد دیگه، این نظریه درست کار می‌کنه و با اکتشفات ما هم‌خوانی داره. پس بدون به کار بردن لفظ «ایمان»، چیزی می‌گفت که معناش می‌شد: درسته که این نظریه هنوز به وضعیت کاملا قابل قبولی نرسیده، ولی امیدواریم که در آینده اون مسائل حل نشده‌ش هم حل می‌شه، کما این‌که خیلی از مسائلی که قبلا توش مطرح بوده، امروزه حل شده... یعنی یه جورایی می‌گفت باید ایمان داشته باشیم که درسته با این‌که عقلا هنوز کاملا به درستیش مطمئن نیستیم!


حالا البته وارد بحث‌های مربوط به «فلسفه‌‌ی علم» نمی‌خوام بشم. یعنی نمی‌خوام بگم حتی اگه همه‌ی مسائلش هم حل بشه، صرفا یک حدس و تئوری هستش و هیچ یقینی به درستیش نمی‌شه پیدا کرد. اصلا به طور کلی ساینس این خصوصیت رو داره.


نکته‌ی دیگه‌ای هم که در مورد نظریه‌ی تکامل وجود داره -که شاید بعدا درباره‌ش بیش‌تر بنویسم- اینه که نظریه‌ی تکامل با خلقت تناقضی نداره! یعنی حتی بر فرض که نظریه‌ی تکامل درست هم باشه، به این معنی نیست که خلقت وجود نداشته. شاید خالق، اون موجود اولیه‌ رو به وجود آورده و طی زمان به این موجودات پیچیده‌تر تبدیلشون کرده...