می‌نویسم

نویسنده نیستم، اما می‌نویسم

می‌نویسم

نویسنده نیستم، اما می‌نویسم

گفته بود: «بخوان».
اما من می‌نویسم.
شاید مقدمه‌ای شود برای خواندن...

هشدار: مطالب این وبلاگ ممکن است با عقاید فعلی یا آینده‌ی نویسنده‌شان هیچ نسبتی نداشته باشند!

طبقه بندی موضوعی

۴ مطلب در می ۲۰۱۶ ثبت شده است

11
May

امروز داشتم توی دانشگاه قدم می‌زدم که دیدم یک آقای نابینا، عصا زنان در حال رد شدنه.

قبلا هم یکی دو بار دیگه دیده بودمش. هر بار، مردد می‌شم که برم ازش بپرسم آیا نیاز به کمکی داره یا نه؟

از طرفی می‌گم شاید کمک بخواد ولی روش نشه درخواست کنه. از اون طرف می‌گم شاید این‌که هر کسی که توی خیابون دید، بیاد ازش بپرسه آیا کمک می‌خواد یا نه، باعث بشه که خسته بشه. شما فرض کن در روز به سینه‌ی صد نفر دست رد بزنی...! یا مثلا شنیده‌م که بعضی از افرادی که محدودیت‌های جسمی دارن، خیلی دوست ندارن بقیه براشون دل‌سوزی کنند.


در هر صورت، تا به حال همیشه نیمه‌ی طرفدار «نرفتن و نپرسیدن» برنده شده. حالا این‌ها که گفتم خیلی مربوط نبود به چیز اصلی‌ای که می‌خواستم بگم.


امروز که دیدمش، با خودم گفتم برم ازش بپرسم که آیا می‌دونه الان کجای دانشگاهه و مطمئنه که داره درست می‌ره یا نه؟ چون مسیری که می‌رفت کمی توی حاشیه‌ی دانشگاه بود.


بعد با خودم گفتم، احتمالا می‌دونه. بعد به این فکر می‌کردم که مثلا چطوری موقعیتش رو توصیف خواهد کرد.

احتمال داشت که بگه: الان جلوی ساختمونی هستم که سقف شیروونی داره و توش فلان کافی‌شاپ هست. و پشتم اون ساختمون ۵ طبقه‌ی جنگل‌بانی هست که نمای آجری داره. و سمت چپم زمین چمنی هست که دانشجوها یا بچه‌ها و سگ‌ها توش بازی می‌کنن. سمت راستم، خیابونیه که می‌خوره به حوض دانشگاه که وسطش فواره‌های قشنگی داره...

یا حتی اگر ازش می‌پرسیدی الان چی پوشیدی؟ شاید می‌گفت: اون کفش آبی‌هام رو پوشیدم با پیراهن چهارخونه‌ی سورمه‌ای و قرمز...


یعنی با توجه به توصیفاتی که اطرافیانش، که بینا بودن، براش کرده بودن، می‌تونست چیزهایی بگه که مطابق با واقعیت بود. ولی احیانا هیچ درکی از اون‌ها نداشت. یعنی اگر فرض کنیم از بچگی به طور مطلق نابینا بوده و حتی توی خواب هم چیزهایی که ما می‌بینیم رو نمی‌دیده، نمی‌تونه درکی از رنگ قرمز یا آبی داشته باشه. فقط می‌دونه که اجسام خصوصیتی دارند به اسم رنگ و اینکه رنگ‌های متفاوت دارم و مثلا رنگ فلان لباسش آبیه و رنگ اون یکی لباسش قرمزه... اینکه رنگ‌ها با صدا یا لمس قابل تشخیص نیستن...

و این دونستن رو با ایمان و اعتماد به بقیه به دست آورده. یعنی دیده از هزار نفر که بپرسه آقا کفش من چه رنگیه؟ اکثرا می‌گن آبیه (یا رنگی نزدیک به آبی. این‌که چه رنگهایی به هم نزدیک هستن رو هم از صحبت‌های بقیه، وقتی سر این‌که فلان چیز چه رنگیه، متوجه شده... یا شایدم یک معلم بهش یاد داده)


حالا البته این رو هم بگم که حتی توی افراد بینا هم نمی‌شه فهمید که آیا درکی که دو نفر متفاوت از یک رنگ دارند، یکسان هست یا نه. یعنی شاید من از بچگی آبی رو اون‌طوری که شما قرمز رو می‌بینی دیده باشم (درک کرده باشم). ولی چون به من گفتن این رنگ آبی هستش، من هر جا این رنگ رو ببینم می‌گم آبی. پس هیچ‌وقت با همدیگه اختلافی توی این زمینه نداریم.

توی پرانتز بگم، حتی من حدس می‌زنم شاید درک افراد متفاوت باشه. دلیلم هم اینه که سلیقه وجود داره. یعنی اگر درک همه کاملا یکسان بود، شاید اصلا تفاوت سلایق وجود نداشت...


خلاصه این‌که کلی چیزهای جالب می‌شه از تامل توی این قضیه متوجه شد. خودتون فکر کنید بهش! یه راهنمایی هم برای یکی از نکاتی که می‌شه از توی این قضیه در آورد، اینه که در مورد «وحی» فکر کنید. آیا ممکنه نسبت «دیدن»-«افراد بینا»-«افراد نابینای مادرزاد» مثل نسبت «دریافت وحی»-«افراد مستعد دریافت»-«افراد نامستعد» باشه؟ اگه این‌طور باشه، ما افراد ظاهرا نامستعد آیا قادریم هیچ‌وقت هیچ درک کاملی از «وحی» پیدا کنیم...؟

09
May

یک دوستی توصیه‌ی خوبی می‌کرد.

می‌گفت همیشه مثل یک صیاد باش که به دنبال صیدش هست. یعنی چی؟ یعنی مثلا هر سخنرانی‌ای که می‌شنوی یا هر کتابی که می‌خونی به جای این‌که وقتت رو به نقد کردن و اشکال‌ گرفتن ازش بکنی، سعی کن نکات خوبش رو صید کنی. ممکنه یک صید بسیار گران‌بها بین کلی آت و آشغال پنهان شده باشه. رِند اونیه که به جای این‌که گیر بده به آشغال‌ها و گل و لای دورش، صیدش رو انجام بده...


منم اگر یادم باشه، معمولا سعی می‌کنم همین‌طور باشم و بیشتر از «من قال» به «ما قال» توجه کنم.

واسه همین هم، حقیقتا، هم از خمینی چیز یاد گرفته‌م، هم از سروش، هم از ریچارد داوکینز. هم از بودا، هم از محمد. هم از مجلسی، هم از مولوی...


حالا یه چیزی می‌خواستم بگم که این مقدمه‌ش بود و الان یادم رفت که چی بود! بعدا اگه یادم اومد پست رو ادیت می‌کنم :) 

09
May

بین خودمون بمونه، ولی یکی از عوامل انگیزشی (یا به قول خارجی‌ها motivation) که برای شروع وبلاگ نوشتن داشتم، بحث ازدواج بود :)

البته عامل اصلی نبود و کلی دلیل دیگه هم داشتم برای وبلاگ نویسی، ولی خب این هم بود!


البته نه این‌که از طریق وبلاگ هم‌سر پیدا کنم! ایده‌ام این بود که شما وقتی می‌خوای با یکی آشنا بشی، اگه یه وبلاگی چیزی داشته باشه و نظراتش رو در مورد مسائل مختلف نوشته باشه، شما خیلی راحت می‌تونی قبل از آشنایی بیش‌تر -یعنی صحبت‌های حضوری و این‌ها- یک شناخت خوبی پیدا کنی. فکر کنم با همین شناخت حداقلی، می‌شه اون‌هایی که «قطعا نه» هستن رو غربال کرد!


حالا اگه همت کردم و مطالب بیشتری این‌جا نوشتم، می‌تونم قبل از این‌که بخوام با کسی بیش‌تر آشنا بشم، بگم بفرما، این وبلاگ من رو بخون و بگو نظرت چیه...!


شما هم شاید بد نباشه یه همچین کار بکنید. حالا اگه دوست ندارید منتشر بکنید هم نکنید، ولی بنویسین.


همین

09
May

کلی ایده‌های متفاوت دارم که دوست دارم براشون بنویسم.

برای بعضی‌هاشون حتی به چارچوب کلی چیزی که می‌خوام بنویسم هم فکر کردم...

اما تا میام شروع کنم به نوشتن، اصلا انگار قلم (یا به عبارت دقیق‌تر، انگشتان روی کیبورد) می‌خشکه!

یه بار به این نتیجه رسیده بودم که خیلی وقت‌ها که یه چیزی توی درونمون وول می‌خوره و نمی‌تونیم بیانش کنیم، به خاطر محدودیت‌های زبانی هستش. یعنی توی اون زبانی که بلدیم، به اندازه‌ی کافی واژه‌ی مناسب برای ابراز اون احساس وجود نداره، یا ما بلد نیستیم.

البته معمولا همون دومی هستش، یعنی توانایی استفاده از زبان، یعنی صحبت کردن و نگارش‌مون ضعیف هستش.


حالا الان نمی‌دونم دلیل این خشکیدن قلمی که من دارم چیه. ضعف نگارشمه، یا آشتفه بودن ذهنم و فکر کردن به چیزهای متفاوت... شایدم روحیه‌ی محافظه‌کارانمه. یعنی یه روحیه‌ای دارم که دوست ندارم اشتباه کنم. دوست ندارم چیزی که می‌نویسم نقص و اشتباه داشته باشه. واسه همین بعضا اینقدر به متنی که نوشتم ور می‌رم که اصلا بعضا حس می‌کنم متن دیگه روان و خوش‌خوان نیست.


الان که دارم این پست رو می‌نویسم، سعی کردم فک کنم می‌خوام در این مورد شفاها برای یک نفر دیگه توضیح بدم و هر چی رو می‌خوام به زبون بیارم بنویسم.


راستی یه نکته‌ی دیگه هم که توی نگارش هست اینه که، وقتی شفاها یک مطلبی رو می‌گیم، با تغییر لحن و مکث مناسب، منظور جمله رو می‌رسونیم. اما اگه همون جمله‌ای که شفاها گفتیم رو عینا بنویسیم، ممکنه خواننده اشتباه بخوندش. یا مجبور بشه چند بار بخونه تا بفهمه منظور ما چی بوده.

اینم یه نکته‌ست که آدم رو ترغیب می‌کنه بره یه کم فنون نگارشی و ویراستاری و از این چیزا یاد بگیره. البته من که حالش رو ندارم :)