می‌نویسم

نویسنده نیستم، اما می‌نویسم

می‌نویسم

نویسنده نیستم، اما می‌نویسم

گفته بود: «بخوان».
اما من می‌نویسم.
شاید مقدمه‌ای شود برای خواندن...

هشدار: مطالب این وبلاگ ممکن است با عقاید فعلی یا آینده‌ی نویسنده‌شان هیچ نسبتی نداشته باشند!

طبقه بندی موضوعی

۱ مطلب در اکتبر ۲۰۱۵ ثبت شده است

09
October

شاید عجیب باشه، ولی من یه تئوری دارم که خلاصه‌ش این می‌شه: «دوست داشتن در نشناختن است»

البته این جمله یه کم اغراق توش هست. بالاخره باید یه چیزی بدونیم از اون «چیز» که دوستِش داشته باشیم؛ اگه هیچیِ هیچی ندونیم که نمی‌شه. شاید درست‌تر این باشه که بگم «دوست داشتن در کامل نشناختن است».

ولی خب اون جمله‌ی اول رو، با این‌که اغراق آمیزه، ولی بیش‌تر دوست دارم. چون شاید غافلگیری بیش‌تری توش باشه و شنونده‌ش رو وادار به فکر کردن بکنه. شایدم ژست بهتری بهم می‌ده، چون بعضی وقتا وقتی چیزهای عجیب‌تر بگی، متفکرتر به نظر میای! اگه هیشکی نفهمید تو چی می‌گی که واویلاست (از نوع خوبش!).


بگذریم...

حالا چرا اینطوره؟ به نظر من اکثر آدم‌ها یا چیزهایی که اطرافمون می‌بینیم کامل نیستن. هر کسی و هر چیزی یه نقصایی دارن.

(از این به بعد فقط می‌گم «چیز»، خسته می‌شم از بس بگم «کس یا چیز»! این «چیز» می‌تونه یه آدم باشه، می‌تونه یه موقعیت باشه، می‌تونه یه شغل، یه رشته یا حتی یه غذا باشه... اصلا می‌تونه یه منظره‌ی قشنگ باشه، که عکسش رو گذاشتن تو فیس‌بوک و اینستاگرام و زیرش نوشتن «یه روز به یاد ماندنی...»!)

وقتی ما به یک چیز مواجه می‌شیم، معمولا اینطوره که شناخت دقیقی ازش نداریم. اگه همون یه ذره شناخت، خوشایند باشه، از اون چیز خوشمون میاد! (فعلا کاری به اون دسته‌ی «بدآیند» نداریم که چه به سرشون میاد.)

یعنی اول فقط خوبی‌هاش رو می‌بینیم و می‌شناسیم. بدی‌هاش رو نمی‌بینم، یا شاید حتی دوست نداریم که ببینیم! شایدم اینطوریه که ذهنمون به طور ناخودآگاه، طوری که خودمون هم متوجه نیستیم، اون چیزهایی رو که نمی‌دونیم به صورت خوشایندی تجسم می‌کنه. مثلا وقتی که توی خیابون از کنار یک ماشین صفر کیلومتر رد می‌شین و فقط یک سمت ماشین رو می‌بینید، ناخودآگاه تصور/فرض می‌کنید سمت دیگرش هم مثل همین سمت، تمیز و نو هست. ولی ممکنه اون طرف ماشین تو یه تصادف از شکل افتاده باشه.


حالا شاید مثال خیلی خوبی نبود. به طور کلی منظور این‌که تمایل داریم اون نقاط مبهمی که وجود داره رو به شکل خوشایندی تصور کنیم.

اما...

هر چی بیش‌تر بشناسیم اون چیز رو، نقص‌ها و بدی‌های بیش‌تری رو ازش می‌بینیم.

تا می‌رسیم به اونجایی که می‌گیم: «اه، واقعا من به چی دل‌بسته بودم‌ها...» یا «اینی که این همه آرزوش رو داشتم و الان به دستش آوردم، همین بود؟ همین‌قدر بی‌مزه...؟»


شاید واسه همینه که در باب عشق (از نوع زمینی!) گفتند: مقتلِ عشق (یا آفتِ عشق)، وصاله... 

شاید مهم‌ترین علت‌ش اینه: عاشق یک زیبایی‌هایی از معشوق -در ظاهر، رفتار یا تفکرش- می‌بینه و عاشق می‌شه! اما وقتی به وصال رسید، معشوق رو بیش‌تر می‌شناسه و بدی‌هایی که قبلا ندیده بود رو کم‌کم می‌بینه...


 خیلی‌ها گفتند: آدم‌ها از دور دوست‌داشتنی‌تر هستن...

اگر بخوام چیزی که نوشتم رو خلاصه کنم، می‌گم: نه تنها آدم‌ها، بلکه اکثر چیزها!


نظر شما چیه؟